کشندهتر از این نیست که ستارهها چشمک میزنند در چشمهای خیابان
و اما مهتابی چشمهای ما در بغض
کهنهبوی ردپای پدرمان را میدهد
وقتی کمی لبخند میخواهد در ماه مردیست که با بغض به ما نگاه میکند
و هنوز از گورستان
صدای خندهی پاسبان کنار گورهایی دستهجمعی دنبال نام فرزندانشان
زمین میغلتد و میچرخد و میرقصد گلی در دست کودکانی سمت دروازههای این شهر هنوز صدای تیرهی جیرجیرکها نخوابیده
و در خانهی ما حکومت مادر غیرنظامیست
و صلیب میکشد قابلمهها را
راستی چقدر چشمهای تو ستاره میگرید. چند دقیقه سکوت... برفها تیرهتر از همیشه خود را به خواب زدهاند
پاییز چقدر زودتر از همیشه زمستان شد
و من تو را
در بهمنی گمکرده ام، که هیچ نسیمی در آن انارهای سرخ دانه شده را
صدای یلدا را نمیشناسی؟
که دارد در استخوانهایم دود حلقهحلقه
مومیایی زندگی را...