انتهای موهایم را بگیر
می رسد به عصری غم انگیز
که اشکهایم از کالبد
مثل پر مرغان دریایی میریخت
چه ساعتها که سرگردان بودم
روی بالشت خیس، بین پنبههای تشنه
که یادت
کلنگ میشد و فرومیرفت
در صفحههای استخوانیام
باید این زندگی کاری میکرد
تا از دهانهی منبسط درد
شیطان، بتکانم پایین
وقتی که نیمه شب، فرشتهی احمقی بودم
نشسته در دُمَل
خوابیده در ظلمات.