و تو دور میشدی
دور
مثل ناخدایی که ایستاده بر لنج
لنگرگاه را بومبهبوم بهخاطر میسپرد.
دزدیدهی نگاهش از ماشُوِه را
تنها زنی میفهمد
که واخ را بر لبْ گَزیده باشد
دور میشدی وُ زبانت
آن نُت غریب را ادا میکرد
نگاهت مواجههی باستانشناسی
با خطی که میلی به کشفشدن نداشت.
در چمدانت اما
حرفهای دیگری تاخورده بود
تاخوردههایی از جنسِ
از جنسِ
چه کسی تاب میآورد
از جنسِ تاخوردگیها بگوید؟
تو را صدا زدم
به تمام شکلهای مختلف اندوه، صدا زدم
به تمام شکلهای مختلف فلسفه، نگاهت کردم
گیر افتادهام ببین
فرورفتهی تنم را در ماسهها
خیس مانده زبانم از چرخشِ آن نُتِ غریب در گلو وُ
چشمهام
تا آخرین نقطهی دورشدن، زُلزدهاند
و تو دور میشدی
دور از تو میشد
نخِ خاطره را تا...
- درست همینجا پتپتِ موتورِ قایقی
که نشانی از عبور بود
نخ را برید-
راهی طولانی را آمدهبودیم
و همین راه
ما را به سکانسِ بعد از پریدن رساند.
گفتیم ساحل همیشه جای خوبی بوده
بندریها برایمان
میزنند و میرقصند
میزنند و میرقصند
راز را اما
قرار بود تنها من بدانم و تو وُ زنی در لنگرگاه وُ
همین ناخدا که
در راه بودیم
در برابرِ هجوم بمبها و سقوطها
لابهلای زندهبادها و مردهبادها
کلمه، به هیچ کاغذی نرفته بود.
گفتیم راه نرفتهای نمانده
گفتیم خردههای جسدهای شیشهای
در تاریکی نمیدرخشند
گفتیم ۷۷بار پاییز را شمردهایم وُ
هر کارد یکی از ما را تقسیم میکند وُ
دموکراسی پاسخ روشنی برای ما نداشته است
گفتیم و گفتیم وُ
در این سهگانهی جنگ و سیاست و تو
چیزی در جاریِ رگهامان داشت تازه میشد
افتادهام
دوری
چیزی تو را دور میکرد
تازهشدهی چیزی در رگهات
چه چیز نهنگ را از خودکشی بازمیدارد؟