دشتی از سوسن و بنفشه
بر سینهام شکفته بود
اگر هراس کبکهای
پنهان در آستینِ برف
مرا امان میداد
میخواستم
تمام پرندههای رفته را
به دشت بازگردانم
و از چاهی
که پای چشمهای کودکان
کنده بودند
ماه را نشان دهم
اما
آسمانی که غضب کند
سال خندهی کشاورز نیست
پای گندم را بریدند از مزرعه
و با پای خود
به کِشتههای ما دستبُرد زدند
ما جوان بودیم
با حفره هایی عمیق در آرزوهایمان
از مرگ سیاهچاله ها بر میگشتیم
و فکر میکردیم
به کشف سیارهای رسیده ایم
وقتی هیچ ستارهای
در بخت ما
سوسو نمی زد
هی شعر خواندیم و
لبخند زدیم و
خنجری که بوسید پهلویمان را
آویختیم
به دیوارهای خونی
به شاخهای گوزن
به عاجهای فیل
افتخار کردیم
ما برای شکارچیان میراث نهادیم
لاغر و پتی به خیابان زدیم
چه داشتیم کسی را مست کند؟
جز مشتی کلمه
که آزادمان می کرد به جهان
میخواستم از مرزهای جهان بگذرم
و هر کسی پیاده بود را
اسبی بالدار ببخشم
من اما چگونه
پای خود را
از مهلکه بیرون میکشیدم؟
میخواستم برای زنانی
که پنهاناند در زخمهایشان
تا نجیبتر به چشم بیایند
قانون بگذارم و هنجار بشکنم
اما
استخوانهای شکستهی ما را
چه کسی جمع میکرد؟
از پرندههای مانده در گلو
آواز خواندم
دیدم میان پیراهنی
که از بنفشه ها
شکفته بود
پرنده هایی مرده بیرون ریختند
زیباییمان
از آیینه ها سرازیر می شد
که آسمان را بردند
به تاریکخانه ی زمان
و بر دستهای ما
که در عمق رودخانهها
جریان داشت
دستبند زدند
ما نیمهی گمشدهی جهان بودیم
که پیدا شدنمان
خطر جدی ِ خیابانها محسوب می شد
هی چراغها را خاموش کردند
که ماه را بپوشانند در صورتمان
کدام پیالهی اسید
از آفتاب سوزندهتر است؟
کدام جهان
به انکار تو دست زده است؟
وقتی مرزهای زمین
از دامن ات شکل میگیرد
بهارا !
گیاهی که دوستت ندارد
به سرزمیناش خیانت نمیکند؟
روزی که آفتاب
میان سایهم گم شد
خودم را خاموش کردم
مبادا دستهایم
در عمق شب
جا مانده باشند
سایهها
یکی
یکی
افتادند بر زمین
هر چه نوشتیم را
به چاپخانهها تعارف کردیم
ما درختها را کُشتیم
برای دهانی که مجال گفتگو نداشت
در کتابخانهها پوسیدیم
در دهان پوسیدیم
ما دندان عقل بودیم
که باید کشیده میشد
چگونه لکهی سیاه ماه را
از برج عقرب پاک میکردم
منی که زادروزم را
هیچ تقویمی ثبت نکرده بود؟
شما بگویید!
شناسنامههای باطل
که مُهر مرگ
بر دهانتان رد شده است
چند ورق تا پایان این فیلمنامه
تمام میشویم؟
مگر چند بار اتوبوس
از خط زندگی رد میشد
که بلیتهایمان را باطل کردند و
و گفتند رفته ست
مسافران بینِراهی همیشه خوششانس نیستند
افتاده بودم به راهی
که جغرافیای تو را
دور بزنم
من اما
گیر کرده بودم
میان تاریخ تن ات
که هرچه ورق میزدم
فتح نمیشدی
میخواستم از کلمه
دهان بگشایم و بگویم
چقدر آدمها
به حرفهایی که نمیزنید محتاج اند
داشتم از کتابهای کهنه
تازه میشدم
اما کلمات
معنی خود را از دست داده بودند
دراز کشیدم کنار پیریام
که مسافرانی از راه رسیدند
مردانی سپرانداخته
و زنانی که زیباییشان را
چشمهها
گِلآلود کرده بود
پرندههای دشت
در آوازهای دشتی مرده بودند
کنار اسبهایی بی سوار
از چاه پای چشم کودکان
گریه بالا میآمد
آسمانِ غضبکردهی سرخ
خرمن از کشاورز سوخته بود
تا اینجای جهان
آزادی
تنها مسافری ست
که هیچ اتوبوسی
او را سوار نمی کند...