گاهی آدم مثل «یک دیوانه» میچرخد فقط!
مثل «جغدی در دل ویرانه»، میچرخد فقط!
گاه بعد از بدرقه، تا چندساعت یکنفر-
بیهدف در سالن پایانه میچرخد فقط!
گاه غیر از کوچهگردی نیست کار دیگری!
یاکریمی که ندارد لانه، میچرخد فقط!
گاه عاشق از دل معشوق خود آگاه نیست!
شمع میسوزد، ولی پروانه میچرخد فقط!
-رسم مستان است- اینجا هر که بدمستی کند-
تا سحر در کوچهی میخانه میچرخد فقط !
روح من شهری بزرگ است و تمام شهر را-
«اهل» میداند، ولی «بیگانه» میچرخد فقط!
«مرگ» پرسه میزند در کوچهها مثل شبح!
توی این شهر آدم دیوانه میچرخد فقط!
من گمانم « آدم بیعشق» در دنیای ما -
مثل یک کور است که در خانه میچرخد فقط!