تو یک عمر است میخوانی، من از آواز میترسم!
تو میرقصـی ولی من از صـدای سـاز میترسـم!
تو میگویی که هر باغی هوای خویش را دارد!
من از بس در قفس سر کردم از آواز میترسم!
از این کشور که در هر شهر آن میدان اعدامیست؛
از این شهری که در هر کوچه دارد «راز» میترسم!
از این کوچه که در هر خانهی آن یک نفر مرده ست!
از این خانه که شبها میشود دلباز، میترسم!
همیـشه بوده روی سـینهام سـنگینی پوتیـن!
که از سردار و از سرجوخه و سرباز میترسم!
همیشــه در ورودی تمــام شــهرها هســتند!
از این مردان سرعتگیر و دستانداز میترسم!
دلیل گریه ام وقت تولد حتماً این بوده ست:
من از پایان ِ هرچه میشود «آغاز»، میترسم!
خدا میخواست من پیغمبرش باشم! ولی گفتم:
خود ِمن بیشتر از هرکس از «اعجاز» میترسم!
برای من هواپیما پر از احساس ناامنیست!
که بعد از اینهـمه پرواز، از «پرواز» میترسم!
روانکاوان به من گفتند که ترس تو بیمعنیست!
ولی من باز میترسم! ولی من باز میترسم!