با آهنگ کلماتم
با ارتجاع و سراپا فراموشی
با تکیه بر این شعر
که اینجا اگر نبودم حالا از آن من نبود
پا میگذارم به درون کوچهای
چون کوچههای دیگر سرخوش
و زنده به دیوارهایی
که هر یک...
هر یک در تصاحب ِ کسیست!
دیوارهایی لمس شده با نگاه
چون مضمونهایی کهنه
که عطر لمیده و سنگینشان
قادر نبوده به حملشان
و حالا من
تنها من ممکن است
چون سطری خون بنویسمشان
کاری که اگر بنایشان بودم
نیز
میکردم با قلبشان
کوچهای بنبست
[آنکه توی دلی رفته است]
و پایان یافته به دری
که چون الحانی از یکصورت
فکر میکنی
آن را در خواب دیدهای
دری چوبی!
و نه از سنگ یا نقره
وفای هرجا حاضر وُ مطبوع ِ چوبها
پیش از این زنده، قلب آتش روشن...
[پس انگار حافظ این خانه یک گل سرخ است!]
و من میخواهم اینجا بنشینم
تا ببینم او را
که میگشایدش
اما
همه را پیمودهام
چون تاوان عشقی یکسویه، مدارا و صلح
و با این علم که اینجا ثبت خواهد شد
نام مادرم را میگذارم بر آن
آذر درخشان.