شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

همه‌چیز  یک لحظه بود

همه‌چیز  یک لحظه بود
کافی‌ست بلند شوم
مشتم را باز کنم
و تو را بپاشم بر صورت جهان
و مردم به این فکر کنند که هیچ برفی این همه روشن نبوده است
تنها منم که می‌توانم تو را از روی سپیدی‌ات بشناسم
کافی‌ست به خیابان بزنم
و به آغوش تو فکر کنم
تا مردم مرا نشان دهند
و بگویند
قطاری که از ریل بیرون افتاده
زیاد زنده نخواهد ماند
به ساعت نگاه می‌کنم
که سه چاقوی خونین را مدام در هوا می‌گرداند
همه‌چیز  یک لحظه بود
آمدنت یک لحظه بود
رفتنت یک لحظه بود
این تنها منم که می‌توانم تو را از روی رفتنت بشناسم
همین کافی بود که تو را در مشتم نگه دارم
و دوست داشتنت را
و لحظه را
و ردِّ پایت را از برف جمع کنم
و چون رازی سر به مُهر در مشت‌های گره کرده‌ام نگه دارم
همه‌چیز از یک لحظه شروع می‌شود و
ادامه‌ی جهان را عوض می‌کند
انقلاب‌ها همین‌گونه آغاز می‌شوند
از راه افتادن مردی در خیابان
با مشتی گره کرده.

احسان نوکندی

تک نگاری

چگونه شعر بنویسیم؟

چگونه شعر بنویسیم؟

ترجمه‌ی نازیار عُمرانی

شعرها

آیینه می پرسد: چطوری؟!

آیینه می پرسد: چطوری؟!

بابک دولتی

موج‌هایش را بر پشت بسته بلند دریا

موج‌هایش را بر پشت بسته بلند دریا

قاسم درویشی دوراهک

پنج شعر از محمد منافی

پنج شعر از محمد منافی

محمد منافی

 بارانِ‌ علاقه

بارانِ‌ علاقه

فرامرز سه‌دهی