طبیعی نیست
بودن
به این شکل که تو هستی.
پراکنده
مثلِ دانههای برف؛
وحشی
مثلِ کابوس؛
اصیل
مثلِ حسِ ناب گرسنگی
که میپیچد در مویرگهای سرم.
که واقعیترین چیز بودی
واقعیتر از این مبل
که روبهرویش مینشینم
و خودم را با طرح پارچهاش قضاوت میکنم
با طرح پیچیدهترین پرسشهای فلسفی
ما هستیم
فقط هستیم
و هستی
و چند سیارهی دیگر
و البته
میتوانی مدام روی مبل دست بکشی
دست بکشی از همهچیز
و دنبال خودت
مثلاً در عمق یک یخچال فراستارهای
در سیارهای دور
دور
دورتر
دووووووود...
باید از دود و خاکستر آتشفشانها
همانقدر فاصله گرفت
که فاصله گرفت از تو.
پوست پرتقالها را جمع میکنم
مثل کدبانویی
که میداند کدام سیاره را کنار کدام ستاره بچیند
تا نظم جهان بهم نخورد.