نصیحتم نکن! آیینهدارِ خودخواهی
که من رها شدهام از عذاب آگاهی
محالِ ممکنِ عقلِ غزلسرای من است
که عاشقت بشوم در تغزّلی واهی
ببین نشستهام از نفرت تو بنویسم
کنار بستهی سیگار و کاغذی کاهی
برای من که نه فرمانبرم نه خوشخنده
چه فرق دارد اگر دلقکی اگر شاهی؟
زمانهایست که معنای عاشقی شده است:
تمایلات جنونوارهی هراَزگاهی
و در توهّم خود هرچه دست و پا بزنی
دلی قشنگ نداری برای همراهی