در آن سو
سایهای شیطان
دارد با ابری سفید
ور میرود.
دمِ غروب
ابر میپاشد وُ سایهی شیطان
میمیرد.
در این سو
دکتر غلامحسین ساعدی
نشسته کنارم وُ تا شام
مشروب میخورد.
دکتر!
از صبح
دیدم خراش بدی برداشتهام
اما هنوز
هیچ خونی نریخته انگار!
پس باید به گلوم
چسبِ زخمی.
امشب با هم نشستهایم وُ
از ماهواره اخبار میبینیم
اخبار که تمام شود
خاموش میکنیم وُ
هر یک
به سوی خانهی خویش میرویم.