درختی که در این عکس به شانههای من تکیه داده است
سالهاست که قصد خودکشی دارد
گاهی تیغ برمیدارد و آرام صورتش را میتراشد
گاهی آتش برمیدارد و آرام اجاق نان را روشن میکند
گاهی چاقو برمیدارد و آرام از صورت کاغذهایش یک شعر بیرون میکشد
من اما زمان را هم که از دست داده باشم
به زندگی خودم ادامه میدهم
اسبهای رمکردهی قاب عکس را گردگیری میکنم
به ماهیها غذا میدهم
و به قناریها آب
درختی که در این عکس به شانههای من تکیه داده است
هیچ وقت خوابش نمیبرد
روزنامه میخواند و گریه میکند
فیلم میبیند و گریه میکند
به رادیو گوش میکند و گریه میکند
آرام هم که باشد روی مبل کنارم مینشیند و خیره به چشمهایم میگوید:
سرت را بالا بگیر مرد
آفتاب از آن بالا دارد تو را نگاه میکند
من از صدای کمپرسورهایی که در کوهها آواز میخوانند میترسم
از مونوریلهایی که به بلندای پرندهها پرواز میکنند
از گاردریلها
که پیوسته سر تقسیم اراضی بزرگراهها اختلاف نظر دارند
می ترسم
سرت را بالا بگیر و این جمله را مدام برای خودت تکرار کن
پروانههای خشکشده دشت را به خانه نمیآورند
پروانههای خشکشده دشت را به خانه نمیآورند
پروانههای خشکشده دشت را به خانه...
قرص ماه کامل است
من با درختی که در این عکس به شانههایم تکیه داده است
بر لبهی پشت بام ایستادهایم
می شنوم صدای رودخانهها را
صدای باد را لابهلای شاخههای صنوبر
و صدای خندههای کودکانهام را
از پشت دیوارهای قایمباشک
از این بالا
خودم را که به زمین برسانم
بزرگ خواهم شد
آنقدر که دستم به تمام توپهای بالای درختها برسد
و بند گمشدهی بادبادکهایم را از باد پس بگیرم
بزرگ خواهم شد
گندمزارها را خواهم دوید