دنیا را جز برای دوری من از تو نیافریدهاند.
در تخته شكستهی آن پیر
جز خودش ،
كسی مصون نبود از درد
جخت ، آسمان بود كه چند پرنده به رستگاری رسیدند.
سگان بوی « سِك» داشتند
مثل راسو، خوك و موش!
و هیچكس نشان «باران» را به دیگری نمیداد.
پیرمرد، مُرد تا نمیرد،
كه جهانش را به سرمنزلی امن برساند ،
آخر قصه ما هستیم،
كه بوی نارنج از خاطرمان رفته است!
و همین بوی متعفن اجازه ی عبور مرا نمیدهد تا نزدیك تو!
این دنیا انگار برای دوری من از تو آفریده شده است.