سرگیجههای ممتدِ بدمستی، آشفته حالی منِ دیوانه
آیینه را شکستم و بیرون زد، از تکههاش یک زنِ دیوانه
از پنجره به سمت جهان پل زد آهسته رفت و دور زمین چرخید
گیرایی عجیب و غریبی داشت آن چشمهای روشن دیوانه
شب با هزار دغدغه میخوابید صبحانه غم به خورد خودش می داد
هم خانه بوده است سیوشش سال با سایههای اَلکن دیوانه
دلشورههای ریز و درشتش را در تابههای حوصله میسوزاند
لبخند و بغض و دلهره را می ریخت توی دهان همزن دیوانه
تنهایی بزرگ و غمانگیزش جغرافیای پرخم و پیچی داشت
سر کرده است روز و شبش را با همسایههای لُمپن دیوانه
بردوش میکشید خودش را و با هر چه بود یکتنه میجنگید
با دوستان فرضیِ بیمنطق با یک سپاه دشمن دیوانه
میگفت شاعری بلد است اما سوزاندهاند دفتر شعرش را
عمریست میشناسمش انگاری شکل من است این زن دیوانه