نه مثل تو
که زودتر از موعد معلوم بهسر میرسی توی فنجانت
و زلمیزنی به ستارههای لهشده در هیئت یک خرچنگ...
مثل گلدانی که از جیبت سرایت میکند صبح
بهکورهراههایی که تمام مسیر را سینهخیز میروند
مثل پیچ رادیو که میپیچد
و عشق حیوان تنبلی میشود لای بوتهها
اینجا کسیست
خرچنگی ملیح که در سواحل شفاف پوسیده میشود
زنی طول میکشد توی سبزهها
زنی پاهاش را آویخته به گوشش...
این شاید شیوهی جدید پردهخوانیست... نمیدانم
ولی نتهای بم
دور از آستان گوش بیتوته کردهاند
و از گوشهی پایین بوم
چنگ میکشند به تارهایی که بارشان لالاییست
در این پرده از روز
سبزهها بیش از حد معمول ساکتاند
گریز نمیزنند به افسانههای دنبالهدار
به زنی آویزان از سینهی دیوار
خواب ماندهاند شاید از فرط اشتیاق
اما
آخرین انحنای دشت چه میتواند باشد
جز آخرین انحنای دشت؟
و زنده ماندن میان چهار خط