چشم بستم
که تاریکی را نبینم
خودم را کشتم
که مردنت را نظارهگر نباشم
عکسی که از رودخانه گرفتم
عکس راه رفتن تو شده است
لنز آلوده به تو را
دست آلوده به تو چگونه پاک کند؟
لولهی تفنگت را میخواهم
تا قدم بگذارم در تاریکیاش
گم شوم
پیدایت کنم
و در گوشت بگویم:
حالا میدانم
تو هربار پیش از شلیک کردن به من
به خودت شلیک کرده بودی
ما را
شاعری در شعرش آفرید
بیآنکه بداند
با پاره کردن کاغذ
تمام نمیشویم
ایستادهایم
و برابرمان
آنچه بین من و تو بود
با پایی شکسته میلرزد
نفس میزند
نگاهمان میکند
تو هم نمیتوانی
به پیشانی این مادیان
شلیک کنی