امروز
واژهها از زیر گلویم
فرار میکنند
و این جدول کلمات
مدام فصلها را
جابهجا می کند
نگاه کن
بین دستهای من و تو
دو تکه از دو پازل
متعلق به هزارههای چندم این قرن
خودشان را گم کردهاند
جایی وسط زمان و بیزمانی
آنجا که
دیوانهای
با کتابها حرف میزند
و دیوانهای
پشت یک میز
با کتابها قهوه میخورد
آنجا که من
تمام سنگفرشها را
عقب عقب برمی گردم
تا پایم به سنگی نزدیک گامهای تو
گیر کند
و تو دستهایت را
حائل گلی کردهای
تا زمستان را
پشتسر بگذارد
نگاه کن
آن تکه
در دستهای تو
از آن من است
و این تکه
در دستهای من
از آن تو...