کوچهای که مرا میبرد به پیر شدن
دوباره آمده بودم پر از اسیر شدن
هر آنچه نگفتم تمام باید گفت
بدون لکنت و بی ترس و سربهزیر شدن
چنان دو سیب که در رودخانه افتادند
برای چند قدم با تو هم مسیر شدن...
... برای اینکه کجایی میان آدمها
شبیه چشم درختانِ «هفت تیر» شدن
تو نیستی و همین کافی است کافی تا
مغازهها و درختان همه کویر شدن
ولیعصر فقط راه رفت دارد و بس
برای آمدن از مرگ ناگزیر شدن
برای آمدنی ناگهان شتاب مکن
مجال هست برای همیشه دیر شدن
ای بانوی مهربان پنهان در مه!
تو رفتی و پیچید خیابان در مه
کو آنهمه خندههای پیچان در کوه
موهای شبیه برگ رقصان در مه؟
یک مشت تبر بر سر راهم هر شب
من چون تنهی خشک درختان در مه
این مرد منم بر سر راهت هر آن
با گریه و خندههای یکسان در مه
این روح تویی که روبهرویم هستی
چون بید نشسته مو پریشان در مه
این شهر چه شد؟ تو چه شدی؟ من چه شدم؟
من در مه و تو در مه و تهران در مه