به راههایی خراب 
با گوشوارهی سنگی میدوم.  
با منگولهی یخ 
نوک موهایم 
چون ستمی ابدی. 
و در گوشم 
اختلاط آدمهای مرده 
بیدار است
طوفان، در دهانم، فوت میکند 
و رودی تاریک 
از چشمم، پایین میریزد 
و برق میزند، صورتهای فلکی 
بر صورتم 
میلرزم و 
تکان میخورد، بعدهای هندسی 
باران، درشت و شور 
تنم را،  طی می کند  
نفسی به افق، میاندازدم 
تا ده انگشت مهربان تو 
مرا 
از صدمهی جهان مردگان  
نجات  دهد... .
 
                                 
                                     
                                             
                                             
                                                     
                                                     
                                                     
                                                     
                                                     
                                                 
                                                 
                                                 
                                                 
                                             
                                             
                                                