چو پرندهای گمگشته در کوچ
و بالنده سنگی، گرفته در مشت
بر تمامی هراسِ روز
سلام گفتم
چه نارس طلوعی
بر نقصانِ خیابان وزیده بود
جَمادِ خون و استخوان
یاس را
پوشانده
و یکبهیک
اگر ایستاده بودیم
به شکل قیام درخت بود
نه آماده بر کارزار...
پاسبان از راه آمد
کنار ما ایستاد
برآشفته بود چون آتش
دور را نشانمان میداد
و ثلاثهی چشمها و دهانش
خنجری بود
که بر زمین فرو نمیرفت
پرسید:
شما
آن هنگام که
بر فرازِ جوخه میروید
کدام سرود را میخوانید؟
و وقتی جهان تاریک میشود
کدام چشم را
بر آخرین نور
میبندید؟
شهر به سؤالی ساکت بود
و آفتاب
چو بر درد میتابید
حُزنی گرم بود
میان مرگ تا مرگ.