آواز از پشت پنجره گفت:
- چرا من را نمیخوانی؟
باد میآمد. زمستان بود.
گفت : -مرا به کوهستان ببر/ کنار تکدرخت راه/ و با من دوست باش.
باد میآمد. سرد بود.
کفشهای چرمی مأیوسانه نگاهم میکرد
آواز/ مثل پرندهای که از قافله جامانده
آواز/ مثل آخرین شاهبلوط
از مرگ میترسید.