در ایوان نیمروز
میخانهای پر هیاهو
به هر سوی هستی
میبرم با خویش
لمیده در آفتاب بهمنی
در آوازی تابنده
طرب جهانم من
صفبهصف سپیدی ناگویا
مداد را میتراشم
به دنیا میآیی گویا!
روشن میداردم
با لبخندم به روی ماهش.
یک روز را جدا کردم
از تمامیروزها
من آن روز شدم.
سرخ مواج بر سفیدی تمیز
بازتابی رنگین از این دست
بر میز مست.
آوایی از قدیم زیبایی
مرا که امروزم
دیروز و فردا میکند.
تنهایم وانهادهاند
تنهایم نمیگذارد
هستی بیکران.
قهوهجوش قدیمی
ریشهی گل سرخ اکنون پیپ
خیالات تازه را میپیمایند.
سایههای دراز
بهر سپاسمندی
روشنایی مرده را حفظ کردهاند.
آتش معطر
خاکستر وقت را
به یاقوت تر یادآور میشود.
هجران را نشناختم
آن را وصل انگاشتم
چنین آسان گذشت.
یکشنبه مرا مینوازد
با هزار ساز نامریی
تمامیعمرم شدهام.
برگ انجیری با سبزایش
پیریام را نشاط کودکی بخشیده
این جادوگر خموش.
چه میخواستم چندین
جز اینکه باشم
همین.
تنها ترم
که تنها تو
تنهایم گذاشتی.
آنکه آرزوش میکردم
در روشناش
یگانه شدم.
مینواختند شاخساران
جادوگران روح
خوانده شدم بر لب جهان.
در آمد از در سیمین تن
نه درگاه ماند نه خانه
نه من.
رفیقان مردهام
ورای مه هیاهوکنان
آفتاب رهایم نمیکند.
میآموزدم دودی جادو
ترفندی آنسان
که ندیدم از روزگار آموزگار.
خم ارومیه، در سفر انگور
لیوانی بر میز ایوان
یک ملکوت جمعوجور.
جرعههایی سرخ
آنگاه دریا دریا
پرندگان سبزآبی.
به گوشهی وحدت
یگانه با خویشم در مدار شعر
در این عالم هرگزی.
خود را به باد سپردم دیروز
برد آنجا مرا
که خود هم خبر نداشت.
مرا برد دیروز باد
امروزم بر گردانده
تا ببرد بازم فردا.
فرشتههای وسوسهگر
وانمینهندم یک دم
رها از عوالم عریانی.
طربناکی
میچرخد دوروبرم
حیران به گرد خویش از من.
کافهای به وسعت کویر
گم میشوم در آفاقش
در تابش شراب.
شناکنان همهی عمر
بیرون نمیتوانم شد از خویش.
شیشههای رنگین چیده بر رف
عطش بی رنگ من
اینطرف.
همسایه
شبحی میبیند هر روز از من
که نیستم
جز شبحی از خویشتن.
وقتی که نام خود را
بخشیدی به هر چه جز من
چه کامی در آزمودنت به تن؟
اندوهی دراز دامن
به جرعهای
دامن فروچید از من.
برون میآیم از غیب خویش
ملنگ، شلنگانداز
در ایوان نیمروز.
مغلوبانیم اگرچه به ظاهر
مغلوب ما شدهست
هر چه ساختید از کاغذ و تفنگ و کف.
باد میبرد خانهی ما را
باکی نیست
خانه را از باد ساختهایم.
میگشایم در را
به رو ی تو
بسته میماند به دیگران تا دیرگاه.
این یکشنبه
به لطف زنهارم داد
هر روز یکشنبه نمیتواند باشد.
گیاهان ما را مینگرند
منهای غصههامان
به دیدن باطل عادت نکردهاند
شعر را نمیتوان
پشت در منتظر گذاشت
در میشوم
گربههای نارنجی لولیده به هم
در آفتاب روز سرد
فاصلهی اجتماعی چه میشود
نمیشناسد خاتون
برف را از کفنهای کرونا
شاعر را از آنچه مینویسد
و خودش را
از جریان هستی
وفادار نمیمانیم حتی به خود
نقاش هر روز پرترهای دیگر میسازد از خویش
وقتی بازگشتم از ایوان
دنیای نیمروزان
گوشهای جا ماند.