1
هزارویک شب نافرجام، هزارویک شب طولانی
هزار جادهی سر در گُم، هزارویک شب بارانی
خزیده چون شبحی سنگی، درون ساعت آونگی
هزار افعی خشمآگین، هزار عقرب زندانی
نشسته در گذر طوفان، کسی که عزم سفر دارد
دلش مزار سکوت اما سرش مسیل پریشانی
در انتظار کسی مانده:
«مسافری که نمیآید»
مسافری که مسیرش را، نکردهاند چراغانی
سپرده گوش به زنگ باد، امید بسته به اعجازی:
«کسی بیاید و بسپارد، به او نگین سلیمانی»
نداده مژده مگر هذیان، نگفته هیچ مگر یاوه
نبوده وِرد کلام باد، بجز حکایت ویرانی
دریغ این شب آخر نیست، که شام آخر موعود است
ببین که باز یهودا را، میآورند به مهمانی
به ضرب سیلیِ این باران، مباد لب بگشاید خاک
چه زخمها که فروخوردهست، چه قصهها که نمیدانی...
مسافری نرسید از راه، هر آنچه بود نبودن بود
که این نبرد سراسر پوچ، نداشت غیر تو قربانی!
سکوت کن به سیاق شب! که باد راویِمان باشد
روایتی که نخواهد داشت، نه ابتدا و نه پایانی...
2
گفتهام بارها و میدانی، که از این روزگار میترسم
من از این نانجیبِ تنگنظر، من از این نابِکار میترسم
کاش در تنگنای آغوشت، جان فدایت کنم به یک بوسه
آه... ای عمرِ جاودانهی من، بی تو از احتضار میترسم
پلک بر هم که میزنی یک عمر، بر منِ ناصبور میگذرد
قدرِ یک لحظه هم اگر باشد، من از این انتظار میترسم
بسکه خواندند یاوه در گوشم: « در پسِ هر بهار، پاییز است.»
دیگر از حرفِ این و آن خسته، دیگر از هر بهار میترسم
بسکه ماندیم خیره بر جاده، چشمهامان به خاک و خون غلتید
دیگر از هر غبار بیزارم، دیگر از هر سوار میترسم
تا که از این دریچهی تاریک، بنگرم رو بهسوی فرداها
امشب ای مهربان چراغی نه، آفتابی بیار، میترسم!
3
ناگزیرم از تو آنگونه که انسان از گناه
ناگزیری از من آنسان که خدا از اشتباه
دوستم داری! همین شعری که میخوانی دلیل
دوستت دارم! هزاران شعرِ ناگفته گواه
نیست بالاتر ز چشمانِ تو رنگی در جهان
گشته دور از چشمهایت روزگارِ من سیاه!
میرسد از دامنت بوی بهشتی گمشده
ای تنت میعادگاهِ این غریبِ بی پناه
دستهایت امتدادِ بی دریغِ آفتاب
دستهایت رودباری یخزده بر روی ماه
مرگ با لبهای تو با من سخنها گفته است
زندگی با چشمهای تو به من کرده نگاه
گرچه غمگینم همیشه، از هجای نامِ توست
خندهای گر مینشیند بر لبانم گاهگاه...