ثل یک اتفاق دور از ذهن، زود از چشم باغ میافتی
در خودت سردِ سرد میسوزی ناگهان داغِ داغ میافتی
مثلاً اینکه نبودهای هرگز فارغ از اینکه زرد یا قرمز
روی دست درخت میمانی زیر پای کلاغ میافتی
باد با حرفهای جادویی میکشاند تو را به هر سویی
و تو که ناگزیری از رفتن راه ـ بی اشتیاق ـ میافتی
زخمخورده، شکسته، فرسوده، خسته از پرسههای بیهوده
از درِ باز کلبهای ناچار گوشهی یک اتاق میافتی
در سرت فکرهای مرموزی... کافکا را به نیچه میدوزی
و میافتی به فکر خودسوزی... ناگهان در اجاق میافتی
*
آه! ای سرنوشت من آتش! آه! دست مرا بگیر و بکش
مطمئن بودم از همان اول آخرش اتفاق میافتی