کوسهبرنشین لحظهی جادو
با شُکر و شربتی بر دوش محله
که تو را چون تحفهای در چِله
به قربانی شبها بدل میکردند!
گردنت را
بر کول وطن بالا گرفتی
با حرکات پرندهای در صراحت شهر
به تاریکی نگاه کردی!
- چه بهاری را به دنیا آوردی؟!
اینجا که خون
بر دارِ خوابیده،
و لاکیهای کوهستانی
با لخته بر لالههای نو
نقشبرجستهی جوانی ما بود!
- چه بهاری را به دنیا آوردی؟!
در حاشیهی تفتیده
سرِ رنج انگشت را
از مزارهای تازه بگردانیم.
این سِفر پیدایش است
که ریشههایش
از فرق تو میرسد
و ناف جنین را
تار به تار میریسد.
- چه بهاری را به دنیا آوردی؟!
سری که جمعیت،
با گردن سنگین میبَرد
از گلو پر است:
«آقا بیا وسط!»
کجای دیگری
جوانی تاریخ را
با لبهای دخترانه
کنار پشتههای گمنام میشنوند؟
- چه بهاری را به دنیا آوردی؟!
ای بدن طاغی
در تکثیر سلولی تن به تن
که صدا ریختی در پرسههای انقلاب
که صدا ریختی از بال سیمانی دانشگاه
که صدای ریختهای بر جوانی قبرستان
چه بهاری را به دنیا آوردی،
اینجا که جیغ، نترسیده؛
نالههای رحِمیست که باز میشود؟!
بپرس از فرزندانی که مادران خود را میزایند،
گلولههای مشقی را آنکه مینویسی
بر بدنمندی خیابان!
از ساق درختها که ایستاده
و از دقیقهی زخمینمیگذرند، بپرس:
تابستان تا پاییز را چگونه گذراندید؟
وقتی بهار
با دست نابسنده
بر دروازهی خاک میکوبید
و به گلوی زن میگفت:
ای نور دیده
بگذار به درون آیم؟!