از فرطِ کبود
درد بغلتد به مهره
بر استخوان
تفتیده بر ادامهی پوست
از داغِ فقراتی مذاب
نخاع به انحنا بچرخانی
تا جنگلی بسوزد از ابتلایِ خاموشیات
نور بروید از اسمی
فنا به مثلهی ظهر
و لخته در صدایی که کم بود به اتفاق
به تعقید
به علف
به سختِ دهان
و جانبی که میآویخت
بر مزار جُلبکیات!
چشم بستهام به پریدن
تا ندانم به کجایِ عجز میرفتی
ای عضو مصمم؟
که مُنضَمت مرگ بود
و خاصیتت اینهمه شفا!
به دستهای بستهات
به مرگ
به گیاهت
هزار پَر گیج رفته به خواب
لابهلای پوستی که میشکافت از ازدحام
از منقارهای شکسته
و هزار کبوتر که میپرند
تلخ به خیسِ لب و رامِ شکار
از تنت که خاک بود
به تقوای باغ
و سایهات سرخ
در منی که پرنده میچیدم از سینه و
خلع میشدم به شیوههات
در منی که عریان میرفتم به مرحمتِ سنگ
که همیشه از ما
یکی زخم بود و
و دیگری هم
زخم