فریادهای گمشده گفتند:
«کوه از مرور خویش نیاسوده،
ما زندهایم.»
لبخندهای سوخته گفتند:
«در دشت لاله هست،
ما زندهایم.»
بادی که از جنوب میآمد
در حفرههای جمجمهای پیچید،
او زندهبود
بادی که از جنوب میآمد
از خاطرات جمجمه نوشید،
بر کوهها گذشت
سنگی شکست
سنگی گریخت
سنگی پرنده شد
سنگی که از گلوله نمیترسید
پر زد به شهر دور
بر خانهای گذشت
از خانهای گریخت
در خانهای که گمشدهای داشت لانه کرد
از خانهای که گمشدهای داشت
طفلی به روی بام فرارفت
در گوش شهر خفته سرودی خواند:
«آن کشتگان سرکش و مغرور،
زندهاند!
در گور
زندهاند!»