اسبها چه چالاک میتاختند
در قابِ ساعتِ دیواری.
کجاها بودهایم ما
سبزهزارها کی به زردی رسیدند و دوباره سبز
کی سبزهها دوباره به زردی دوباره سبز
رودخانه آیا زمان برای درنگ نداشت
و فاختهها به کوهها و بر درختها
آیا حقیقتاً به جستوجوی گمشدهای بودند
و ما چرا به پاسخ درنگ نکردیم؟!
از سایههامان بر خاک
از دستهایی که به نوازش بر شانهها فرود میآمد
از لبها که چیزی میگفت
و تا به ما برسد
رنگینکمانِ هوا میشد
چیزی چرا به یاد نمانده و چیزی
چرا هنوز میخَلَد در روح؟!
اسبها چه زود گریختند
و کی، چگونه، چرا
این لاکپشتها
در این لانهی چوبی جا خوش کردند؟!