میجویمت به زاری و پیدا نمیکنم
من عاشق تو هستم و حاشا نمیکنم
این چشمهای خستهی در خون نشسته را
جز در زلال چشمهی تو وا نمیکنم
تا آن زمان که گرم شود در هوای تو
این دستهای یخزده را «ها» نمیکنم
بی تو اگر مرا به بهشت عدن برند
سوگند میخورم که تماشا نمیکنم
ای غم که هیچوقت مروت نداشتی
از این به بعد با تو مدارا نمیکنم
بیتاب و بیقرار توام شاد و بیشکیب
یک عمر صبر کردم و حالا نمیکنم
تو از حقوق مکتسب و ذاتی منی
میخواهمت به دعوی و دعوا نمیکنم
«ای در میان جانم و جان از تو بیخبر»*
میجویمت به زاری و پیدا نمیکنم
* عطار