حرف از هموارهای بیپشت
از تپههای بیماهور
از آسمان تند اواسط پاییز بود
ـ رقص از دریچه به دریا ـ
از سکرات بیمغز در خیابانهای پیچیده به دود
حرف از حروف مشدد
از اینکه نمیدانم و کجا رفت
از بخار روی شیشههای عینکم
ـ آتش به سینه داشت پیرمرد همسایه ـ
وقت قطار بود که ایستگاه از خاطرش رد شد
و چمدان چمدان
ترش کرده بود مردی در واگن آخر
که اینهمه زنش بود که حالا کنارش نیست
ـ دود از حاشیه بر سقف طرح میشد ـ
رخوت از ماندن، تنگ بود
و آغوش دستهایی بلاتکلیف
و همچنان زردی بر پاییز، شگفت میخواند
حرف از نبودنِ حرف بود
ـ خاک لای موها نشسته ـ
حرف از حروفِ تاریک
حرف از روز قیامت بود