خداحافظی کرده بودم با آن شهر
طوری که باور کرده بود برای همیشه میروم.
رسیده بودم به جادهی اصلی.
در فاصلهای کوتاه، ایستاده بودم کنارِ کوچهباغی
که دری پیر را
چسبانده بود به قلبش.
شکافِ میانِ لَتها
باریکهای از تنِ بیمثالِ درختی بلند را
به تماشا میگذاشت.
فروردین
هنوز تمام نشده بود
که آن باغ را شناختم.
باغی که بهخاطرش، خانهی چوبی تو
با سقفی از اَلوارِ درختانِ سُرخدار و دو پنجرهی رو به دریا،
مفصلهایش را شکسته بود و شهری را که دوست داشت
ترک کرده بود و آمده بود اینجا
تا رها شود بر خاکِ مرطوب و خَزه و
لَکههای چمن و بوتههای عطری،
با لبخندی کوچک و نگاهی
که دنیا را به هیچ میگرفت.
نشسته بودیم روبهرویَش
من و شمشادهای بیآرایش.
موهایمان را آب زده بودیم
تکهتکه بافته بودیم
به لهجهی رایج در باغها
حرف میزدیم.
اگر کسی
آنقدر مهربان بود که نوازش میکرد
دو دایرهی سرخ را:
یکی بر جلیقهی سپیداریِ او
یکی بر سینهی پیراهنِ من
انگشتهایش طعمی میگرفت
به رنگِ اطلسیهای لِهشده.