شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

شهر

رود تاریك در آسمان شهر می‌رود
با چراغ‌های خیابان در دو سویش
و ما مشتی شبح خاك‌گرفته‌‌ایم
تا كدام باد برخیزد و
ما را ببرد
دستم از داغی می‌سوزد
زنی را دوست ندارم
به نام كودكم فكر نمی‌كنم
تو را به یاد نمی‌آورم
ای آسمان دیر رفته
که شاخه‌های سبزم
در تمنای خود
بر پیكر آبی تو می‌آویخت

به یادم آر
بر پوستت دست بكش
بر دشت‌های سفید برف
بر دهكده‌ای كه از خواب بر‌نمی‌خیزد
و در گوشه‌ای
جسد مردی افتاده
با ستاره‌ای خاموش در دستش

تو را به یاد نمی‌آورم
ای وطن، ای زخم سوخته
ما بی‌زادگاهیم
بی‌گورستانی برای استخوان‌هایمان
شاخک خشکی که در سینه داریم
بر هیچ خاکی نخواهد افتاد

چه مانده با ما
جز این آبگینه‌ی قیر که نامش شب است
و مرگ در نگاه خاموش پرندگان
به نظاره‌مان نشسته

موجی بر پهلوی شهر می‌كوبد
فریادمان زخم برمی‌دارد بر فولاد شكسته
خیابان می‌پیچد و می‌رود با غرقاب
و شهر در آب‌های سیاه فرو می‌رود

محمود بهرامی

شعرها

نشستم بی‌تفاوت روبه‌روی ماه در کافه

نشستم بی‌تفاوت روبه‌روی ماه در کافه

مهدی مهدوی

در ساعات معینی از شبانه‌روز

در ساعات معینی از شبانه‌روز

مظاهر شهامت

تنها صداست که می‌ماند

تنها صداست که می‌ماند

فروغ فرخزاد

همه‌چيز از یک دعوتنامه شروع شد

همه‌چيز از یک دعوتنامه شروع شد

مجتبی هژبری