آنکه میرباید
به ماجرایِ دَمی
از این آتش
سنگ و مویههایِ دلتنگی
و افتادنِ هوا
بر شمایلِ محض
که روزگار
صبرِ پریشانِ آهو بود
پیشانیام در هراسِ اینبودن
تا سکوت و حنجرهام
آوارهی آروارههایِ جهان
بازو که به باد میدهد
از دَمِ تیغ
در حوالیِ آفتاب
سالهاست نفسنفس میزنم
و حافظهای که
دائم پیر میشود