بیمحاباتر از وضوی غلط، ناموفقتر از اعادهی دین
مثل تنها شکوفهی بهمن، مثل تنها تگرگ فروردین
مثل چشمی که چشم میبندد، گریهای که بلند میخندد
و سکوتی که بر زمین افتاد، زیر تابوت مردهای سنگین
فرصت اشتباه میخواهم، حس بعد از گناه میخواهم
چشم دارم؛ نگاه میخواهم، که ببینم گناه یعنی این!؟
مختصاتم به تنگ آمده است، مصلحتها به جنگ آمده است
ـ و به خوابم نهنگ آمده بود، با صدای پیمبری غمگین ـ
که خدا را غلط صدا میزد، آب در آب دست و پا میزد
به همین سادگی خدا بودم؛ معجزه بهمثابهی تلقین
خوابِ من، لخت، روی قالی بود، در شبی که بهشت خالی بود
اشتباهی که آن حوالی بود، فرصتی که گریخت از تمکین
حرف مردم گذشته است از من، کم کنیم از قداست خرمن
مثل تنها شکوفهی بهمن، مثل تنها تگرگ فروردین
به همین سادگی خدا بودم، در شبی که بهشت خالی بود...