زمین
به فاجعهای مبدل شده است
و به طرز وحشتآوری
در خود فرومیریزد
من اما
هنوز
از انگشتهایم عشق میریزد
گاهی به سنگ شدن فکر میکنم
و گاهی هم
از سنگهای زمین سنگری می سازم
برای روزهایی
که خامه بر کاغذ مینشیند
و میخواهد جلای وطن کند
چیزی در من است
که نمیگذارد
کوهها از هم بپاشد
آبها را به هم وصل میکند
و به خدا شوق خداوندی میبخشد
هر صبح
آفتاب از پشت موهایم طلوع میکند
و هر غروب
تمام شهر
به قلب من پناه میآورد
با این همه
اینبار که به دنیا بیایم
میخواهم
نامهای باشم
که پرده از خیانتی بزرگ برمیدارد