...
از چپ به راست سیر میکند. از راست به چپ. از روی درختها و از روی خانهها. از توی خیابانها. حتی از تویهی عرق کردهی دستها. که را میگویم؟ چه را میگویم؟ هیچ را، آن را. که روی شانهی دخترکی مینشیند.
دستاندازها را میگویم، باکهای خالی را. تابها را توی پارک، پارکها را توی شهر. شهر، زیر کوه. کوه، دندان ورآمده.
ورآمده جایی این وسط. وسط که وسط نیست.
و حرفها و رفتارهای ما را اعتباری نیست.
معتبر تنها همین سمنت سیاه شده است. همین کرمهای زیر خاکی. همین خاکهای توی لباس.
(شعر خوبهها! هر چی میخوای هذیون بباف)
گفتم هذیون. این هذیون نیست، این واقعیت زندگی من است. به گوش شما هذیان. من، علی اصغر، چهلوهشتساله، متولد بهمئیِ کهکیلویه و بویراحمد. صاحب دو فرزند با نامهای بدن ـ خرسی، کلهـ خروسی. اینجا زیر این کنار میخورم، میخوابم و میرینم. گاهی که میرینم در خوابم. شلوارم پارهپوره. بیچاره! بیچاره بر ما، که لهله زنان روزها را شب و شبها صبح میشود. صبح میشود و ما زیر تانکرها سر و صورت میشويیم. توی کمپ میخوابیم. دور از زن و زندگی.
گفتم زن. هوایی شدی ها؟ بیچاره زنها!
مردک همیشه دور کمپ میچرخد و میگوید:
اون روزی که روزوم بی ـ چل من چک و پوزوم بی.
حالا بیا ما هم سرسره بخوریم، تاب سوار شویم. قایمموشکبازی کنیم روزها یا ان قریب دستش در گه کرده و میچرخاند. پشیمان هم نیست، مردک! خستهشده از اینهمه خودسانسوری. خسته میشویم، ذله میشویم، اما تن به مرگ میدهیم. هیچ سویهای ندارد زندگی. غیر از این دروغ است. هست هم یه روز نیست میشود. نیستها.
مادرم میگفت، یعنی شروه میخواند. برادر بزرگم برای هیچ مؤمن ماند. ما اخلاقیهای ترسو.
می گفت سر خر را در بغل گرفته بود و میبرد آن پشت. آن زیر چه خبر است؟ هیچ! جز مذاب و مذاب. ذوبان نیروی جوانی. و پایان هر چیزی. تا تمام بشود دنیا! دنیای هر کسی.
مخاطب من هیچکس است. کسی هست که میشنومش. به جان میپرورمش. از جایی به جایی. از ماهی به ماهی به سال. سال سیاه، سالهای سیاه.
سفیدیها کوچک است. مثل سوزش سر انگشت. کودکم میگوید سازش نپذیر! اما من پذیرفتهام سالها. خود او نتیجهی سازش است. اصلاً دنیا بر بنیاد سازش است. نیست؟! دلیلت چیست زن؟
بنیاد بر نساختن است.