نوزاد بودی، خان رسید و شوهرت دادند
یک دستمالِ خونی و انگشترت دادند
یک دسته لکلک آمدند و دخترت دادند
بر باد گیسو دادی و خاکسترت دادند
زانو زدی در گِل نشا کردی غرورت را
گفتند در گهواره باید بیصدا باشی
دختر شدی همواره باید بیصدا باشی
خان آمده، بیچاره! باید بیصدا باشی
با قلب تکهپاره باید بیصدا باشی
هوکا زدی از ریشه خشکاندی سرورت را
گل داد پاهایت به تو شلوار پوشاندند
پیراهنت رقصید با آهار پوشاندند
ابریشم گیسوت را چلوار پوشاندند
هر دگمه را وا کردی و هر بار پوشاندند
کمکم وجین کردی کُلالههای بورت را
با شانههایت لنگهی در وا نمیشد، پس
دیگ غذا در دستهایت جا نمیشد، پس
پلکِ لحافِ کرسی اصلاً تا نمیشد، پس
با جیغهایت زودتر فردا نمیشد، پس
اندازه کردی با بلوغت قد تورت را
پشت تمام روسریها گریه میکردی
از غصهی مرگ پریها گریه میکردی
در حسرت کاکل زریها گریه میکردی
وقت ویار نوبریها گریه میکردی
می کاشتی یک در میان دندانِ شورَت را
وقت کمربند و تن و دیوار، ترسیدی
از آنچه هر شب میشود تکرار، ترسیدی
پروانه جان از عنکبوت و تار، ترسیدی
از هقهقت در بالش نمدار، ترسیدی
رفتی هوا دادی تشکهای نمورت را
خان گفت: زشت است ابروانت را نبر بالا
هی آبشار گیسوانت را نبر بالا
بنشین، نرقص آن بازوانت را نبر بالا
باید بخوابند، آهوانت را نبر بالا
آخر تراشیدی دو تا ساق بلورت را
از کوچهی نارنجها رنجیدی و رفتی
دل ضعفهی انگورها را چیدی و رفتی
از ابرهای حامله باریدی و رفتی
شب را میان بقچهات پیچیدی و رفتی
چیدی تمشک رسته بر بالای گورت را