اسپری میزنه به شیشه که باز...
وسعتِ دیدمو تمیز کنه
دختری هشتساله که باید...
عمرشو صرف «هیچچیز» کنه
هشتساله که با خودش داره...
حسِ یک مُردهی عمودی رو
هشت ثانیه وقت داره فقط...
برق بندازه شیشهی دودی رو
استرس بین زرد و قرمز و سبز؛
هیچچیزی به این سیاهی نیست
واسه اون، توی «چهارراه» که... نه!
«چهل را(ه)» هم که باشه، راهی نیست!
هشت سالِ تموم جنگیده
که خودش باشه؛ نه بهجای کسی
نمیخواد دیده شه، فقط میخواد...
له نشه لای دستوپای کسی
تا ته خطو رفته با درداش
تو دل قرصِ این خیابونا
مثل یه نقطه مونده سرگردون،
تو کد مورسِ این خیابونا
وسط نقشهی بزرگ جهان،
مثل یه شهرِ زیرِ پونز بود
اونکه جای چراغِ سبز، فقط
عاشق هر چراغ قرمز بود!
ـ «اسکناسو بگیر، ممنونم»
ته تمجیدمون همینقدره!
هر چقدرم که اسپری بزنی...
وسعت دیدمون همینقدره!