سکوت خیرهی روحی درون مقبرهام
و شهر پنجرههای بدون منظرهام
من آن زمین بهجامانده از حکومت قبل
که در حکومت فعلی شده مصادرهام
بدون دستِ کسی تاب میخورد موهام
طناب متصل تابهای خاطرهام
دلم گرفته، صدایم گرفته، غمگینم
چقدر تار شده تارهای حنجرهام
بهقدر وسعت دریا اگرچه آزادم؛
کنارههای خودم میکند محاصرهام
همیشه همسفرم صندلی خالی بود
زنی مچالهشده در بلیط یکسرهام
دلی که وسعت او را کسی نمیبیند
سکوت منظرههای بدون پنجرهام