...
در دل کوه
با پوست سرها دف میزدند
ضرب انگشتها بر دهانهای خشکشده
نور را روی صورتهای بیچشم میلرزاند
دست زدی بشماریام
از پا داشتم کم میشدم
و آنگاه که گفتند سرود ملی کشورتان را بخوانید
شلیک کردند به دهانها،
دهانهایی با پیکرهی دهان
که دیگر حکم حفرههای سرزمینم را داشتند...
نان سیاه ما کفر بود که آتش به آن زبان میکشید؟
نان ما دهانهای چسبیده به تنور
که هر یک آواز سوختهای بر لب گداختند.
تو که داری شالت را محکم میبندی
و لای سربندت سرب میریزی تا سرت را باد نبرد
اگر پایت به قله رسید،
از ما بگو
از غارهایی که با سنگریزه پر نخواهند شد