کنار پنجرهام هر روز
دو تا پرندهی غمگین است
یکیش خاطرهی دیروز
یکی جنازهی آمین است
فرشته عشق نمیداند1
که شهر، شهر شیاطین است...
مرا به جرم زمینخوردن
به جرم سیب بسوزانید
مرا که حکمت اشراقم2
بر این صلیب بسوزانید
من آشنای شما بودم
مرا غریب بسوزانید...
سفر؟ نه! عشق تبر نگذاشت
سفر امید بریدن بود
زنی که صاعقهوار آمد3
زنی که آتش و خرمن بود
تبر رسید و خلاصم کرد
تبر که شاخهای از من بود...
ـ بیا به کشتنِ اسماعیل
که تیغ آهنیات باشم
بداغ کورهی تنگت را
که ذوب در زنیات باشم
بدف ددف دددف دف تا
رضا براهنیات باشم!4
به ما امید نباید بست
که از گریز و کتک گفتیم
به ما که با دهنی خونی
به زندگی متلک گفتیم!
که روی دار خبرها را
به مادر حسنک گفتیم!
کجاست قاصدک خونی؟
که کشتهاند خبرها را
به خانِ زند بگو: دفزن5
دلیر کرده قجرها را!
ـ پدر کجاست؟
ـ نیا سهراب!
که میکشند پسرها را...