کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

سه‌گانه‌ی تشنگی

 

۱
بارانی سبزت را بردار
و از کناره‌‌‌ی خاکیِ جاده برو

اگر به دو خواهر رسیدی
که از گیسوانشان آویخته‌اند،
زنبیلت را باز کن
و از مروارید چشمانشان،
مشتی در آن بریز

اگر به مردی رسیدی 
که جاده را با ناخن‌هایش می‌خراشد،
و از پیشانی‌اش
اسبان آتشین‌یال بیرون می‌جهند،
قمقمه‌ات را بیرون آر
و مشتی آب بر خاک زردرنگ ظهر بپاش

اگر به ما رسیدی،
بارانی سبزت را بپوش
و از کنار جاده‌ی خاکی برو!

۲
لنگرگاه از خاکستر جمعه‌ها پر بود
از بارهای سوخته‌ی مسافران
و بادِ شورِ تابستان
گیسوان نخل‌ها را می‌نواخت
اندوه این نیست که جمعه خاکستر شده‌ است
اندوه این نیست که بارهای مردگان سوخته ‌است
اندوه این است که در آن کشتی به‌گِل‌نشسته
ناخدا جهت‌ها را گم کرده ‌است
و سرنشینان روزهای هفته را


۳
او با من از سکوتی گفت
که قلعه را پُر می‌کرد
و قمقمه‌هایش را زمین گذاشت

آب از پهنای صورت خاک بالاتر نبود
اگر تشنه‌مان می‌شد
متانت خود را دفن می‌کردیم

ما را ترس از آهن بود
شرم از برادر نبود
که سیاهی یکسر از چشمان ما گریخته‌ بود

از قلعه برنمی‌گشتیم
و دانش ما
راه‌کوره‌ی بازگشت را نمایان نمی‌توانست کرد.

علیرضا آبیز