پرندهای جا ماندهام
گرگی بریده از گَلِه
انسانِ عاشقی که تن به غار داده است
مرزی مشترک
سیمِ خارداری طولانی
صبحی که با رخوت بر میخیزد
پایی یخزده در پوتینم
پرچمی کمرنگ که میلِ اهتزازش نیست
باری که پشت تو چیده میشود
آشِ نذری مادری که تسبیح را با ذکر
کلافه کرده است
کاش میتوانستم خدای تو نیز باشم!
حالا اما کولبری سادهام
زیر پاهایم ترس فرو میریزد
زندگی را بهسمتِ آسمان میشکافم
فراز و فرودم
عاشقی کشته است که چیزی جز نان غمش نیست
در عالم واقع
پرندهای که جا بماند
شکار خواهد شد
گرگِ بریده از عشق
طعمهی شیران
انسانِ عاشقِ پناهجسته به تنهایی
افسانه
و پرچمِ نیمهافراشته
پایانِ رخدادِ شب
انتهای این قصه
تو ایستادهای
و مه که ردِ گرگ را شسته است.