به راستی
آیا خیال تنیده به خویشتن
تلقی آسایش در پنج واج معلق
سراغ فریادهای ما را خواهد گرفت؟
آه، ای ساعت ایستاده!
ایستاده بر صفر مرزها
سخن بگو...
سالهاست
در خواب مخفی میشوم
در خواب دو آتشه میرقصم
در خواب
رؤیا را گره میزنم به دریا
دریا را به موج و صدا
صدا را به فراموشی
سخن بگو...
محدودهی وضع دستهات از میان میرود
از اغفال پلهای شهر ویرانتر
برمیخیزد به زیستن
اعجاب کلمهی نخست میشود
که تکرارش را پایانی نیست
اولین سینهسرخ
نمازخانهی کالواری را درود میفرستد
سخن بگو...
مرز میان انگشتها و نور کجاست؟
دستی که از علف سهم بر میدارد
توانایی داوری زیبا را دارد
مازاد واقعیت را میسپارد به آب و آینه
کاش شکوفهها شتاب میکردند،
ذهنی که فراموش میکند
و به یاد میآورد
در رؤیای گوزنها میدود.