من هیچوقت
سنگ زیرین آسیاب خودم نبودم
هربادی که میوزید
به از دست دادنم میگفتم
که با او برود
زیرا هر کسی تقدیر خودش را دارد
تقدیر من هم این بود
که پدر نمرده یتیم شوم
کسی دست سقوطم را
از ارتفاعاتی که در خواب داشتم نگیرد
و بیدارم نکند
و بگوید تا خواب میبینی تو هنوز زندهای
و من مدتها بود
که فقط خواب برخاستنم را
از گوری قدیمی و بینشان میدیدم
شاید مرده بودم
و خبر نداشتم
یک بار این را هم از کسی که سرش در روز اول خلقت کنار دستهای بافهی گندم جا مانده بود، پرسیدم
گفت ما هم روزی به عقوبت باد که روی زمین تا ابد سرگردان است دچار میشویم
برای همین بود
احتمالاً که اینقدر برای زندهماندن تقلا میکردم
و این را فقط خدا میداند
که چقدر به یکی از شیارهای پیشانیام
بوسههای عمیق میزدم
به یکی از هزاران کشتههایم
که بعد از چندین قرن تازه داشت
با ازدسترفتگی خودش کنار میآمد
که در یکی از خیابانها
به ضرب گلولهای از پای درش آورده بودند
پشت ابرهای دلم
هر شب برای آمرزش خودم گریه میکنم
برای آمرزش تو
که هیچوقت نتوانستی با من کنار بیایی
و بپذیری
که من چیز زیادی برای ازدستدادن دیگر نداشتم
جز کتابخانهای
که بالینم را
در دو در دویی اجارهای احاطه کرده بود
بعضیهایشان را با پول سربازی
و دربهدری توی پروژهها
و بیمهی مادرم تهیه میکردم
که هر لحظه ممکن بود
روی سرم آوار شوند
با عکسی از هدایت
که شیر گاز را
به روی این جهان باز گذاشته و رفته است
و سایهاش
همچنان آنجا کنج بوف کور نشسته
تا او از توی پستوی تاریکخانه برگردد
و ادامهی حرفهایش را بزند
وگرنه هیچوقت نخواهد گفت
که کدامیکی پدر اوست
و چندین سنگ
که از راههای دوری آمدند
تا روشناییهایشان را به من ببخشند
به من که یکی از آنها بودم
تاب ماندن نداشتم
به دست آب رفتم
تا سراز بیابانها درآوردم
گاهی آخرین مسیر آنقدر طولانیست
که هیچ انتظاری جز زندگی آدم را نمیکشد
و من با دستهای او
که عمری ابدی به من بخشید
نفرین شده بودم.