به پدرم،که شعر بود...
از خاطرات خسته بزن بیرون
از این تن شکسته بزن بیرون
مانند شعرهای پر از فریاد
از این دهان بسته بزن بیرون
-از آن دهان که بوده و حالا نیست-
از خانه، از صدای طلبکارت
از روزنامههای تلنبارت
از سایهای که در کت و شلوارت
این سالها نشسته بزن بیرون
-بیرون بزن که جای تو آنجا نیست-
سر رفته کاسههای دلم، صبرم
از هر طرف نگاه کنی ابرم
از هر طرف نگاه کنی دودم
تصویر منسجم شدهی جبرم
-از هر طرف رسیده به این اجبار-
زل میزنم در عکس به چشمانت
به پالتو، به چتر، به بارانت
به دستهای روشن بیجانت
که شمع و گل گذاشته بر قبرم
-ما هردومان یکی شدهایم انگار-
برف غمت نشسته به گیسویم
دلتنگ و دلگرفته و اخمویم
دلتنگ قوس آبی لبخندت
قهرت برای رنگ رژم، مویم
-دلتنگ هرچه بوده و یادم نیست-
حالا عجیب ساکت و کمرویم
آهوی تیرخوردهی ترسویم
خشکیده شاخههای هیاهویم
بسته است بالهای پرستویم
-یک جفت بال اگر بخرم بد نیست-
با روح لاغر و تن باریکم
در انتظار لحظهی شلیکم
میترسم از مثلث تنهاییم
از تخت مستطیلی تاریکم
-از شکلهای منحنی موزون-
از چشمهای گرد، از آدمها
از این خطوط درهم بیمعنا
از روزهای بی تو، از این دنیا
چیزی نمانده، من به تو نزدیکم...
-چیزی نمانده تا بزنم بیرون...-