کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد 1371، کرمان.
 

 به پدرم،که شعر بود...

     به پدرم،که شعر بود...

از خاطرات خسته بزن بیرون
از این تن شکسته بزن بیرون
مانند شعرهای پر از فریاد
از این دهان بسته بزن بیرون
-از آن دهان که بوده و حالا نیست-

از خانه، از صدای طلبکارت
از روزنامه‌های تلنبارت
از سایه‌ای که در کت و شلوارت
این سال‌ها نشسته بزن بیرون
-بیرون بزن که جای تو آن‌جا نیست-

سر رفته کاسه‌های دلم، صبرم
از هر طرف نگاه کنی ابرم
از هر طرف نگاه کنی دودم
تصویر منسجم شده‌ی جبرم
-از هر طرف رسیده به این اجبار-
زل می‌زنم در عکس به چشمانت
به پالتو، به چتر، به بارانت
به دست‌های روشن بی‌جانت
که شمع و گل گذاشته بر قبرم
-ما هردومان یکی شده‌ایم انگار-

برف غمت نشسته به گیسویم
دلتنگ و دل‌گرفته و اخمویم 
دلتنگ قوس آبی لبخندت
قهرت برای رنگ رژم، مویم
-دلتنگ هرچه بوده و یادم نیست-

حالا عجیب ساکت و کمرویم
آهوی تیرخورده‌ی ترسویم
خشکیده شاخه‌های هیاهویم
بسته است بال‌های پرستویم
-یک جفت بال اگر بخرم بد نیست-

با روح لاغر و تن باریکم
در انتظار لحظه‌ی شلیکم
می‌ترسم از مثلث تنهاییم
از تخت مستطیلی تاریکم
-از شکل‌های منحنی موزون-

از چشم‌های گرد، از آدم‌ها
از این خطوط درهم بی‌معنا
از روزهای بی تو، از این دنیا
چیزی نمانده، من به تو نزدیکم...
-چیزی نمانده تا بزنم بیرون...-

نسترن موحدی نیا