نومیدی
هواییست
که تنفس میکنیم
امید
دردیست که میکشیم
رنجی که میبریم.
نومیدی
لقهلقهی کاشیهای پیادهروست
که به سرتاپایمان
پشنگه میزند
ماشینی که پشتبندش
آبوگل میپاشد.
فیبروز است
گلکرده در راه نفسمان.
نومیدی
مرام ما نیست
چون که حق دردورنج دیگران
احترام است
ستایش نیست.
کسی دستی نمیکشد
پردۀ سبز درختان را
شمایلگردان رفته است
تنها برجای غریبِ صداش مانده کودک:
«منم غریب و دردِ غریب و میدانم»
دست نکش از امید!
این از آشفتهحالی و آشفتهروزی ماست
که گدای امید
جاانداخته در دالان ما
بیداربشو نیست
چون که اصلا و ابدا
خواب نیست.