کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد 1349، سنندج.

بازخوانی یک پرونده 

 

۱
بر جمجمه‌ی آن پدر نخستین
قارچ‌ها و خزه‌ها
به کرات و به اکراه روییده‌اند.
سخت بتوان
مسیر وسوسه و
ردپای اغوا را
در رسوب خاک و آهک
یافت
سخت بتوان
زن را مجرم دانست
آشنایی‌شان را بگو:
نه!
چشمه‌ی آب
خیلی امروزی‌ست
یا
مثلاً
تعارف در دریدن یک سخت‌پوست.
بعید است  چشم‌های مرد
هیز بوده باشد
یا 
زن
قدرت تموج اندامش را
کشف کرده باشد
به‌علاوه
آن چند برگ انجیر را 
چگونه تاب‌آورده اند و چرا؟
موهای زائدشان!!
یا آن دماغ‌های پت‌وپهن و حفرهای بزرگ!
نه!
احتمال دلدادگی‌شان
به پرنده‌ای 
یا آهویی
اگر بوده باشد،
 بیش‌تر است.
تلاش‌های بی انجام
شکست‌ها
آمیزش‌های خنده‌دار! 

۲
بیچاره داروین
چه مرارت‌ها که نکشیده است.
چه شام‌ها و شراب‌ها
کشیشان را نخورانده 
چقدر بوی عرق تنشان
و
رازهای مگویشان را 
تاب‌آورده
تا بگوید
آن پدر نخستین
اعظم
نبوده است.
چقدر
در بیداری‌هایش
آن مته‌ی چرخنده در سر
آن هیمه‌ی مهیب آتش
و
صلیب را 
و 
تاج خار را
از جلجتا
تا میدانچه‌ای  در مه صبحگاهی یک زمستان  سرد
در مرکز لندن 
هاشور نزده است. 

۳
نه
قرار نبود راوی تلخ کامی‌های علم
باشم.
باید 
مادرم را 
نجات می‌دادم
در بالادست رود
خانه‌ی ترابی‌ها بود
با پرچم‌های سیاه تعزیه
و گنجشک‌هایی
که سویمان پر می‌کشیدند و
سینه را می‌شکافتند
باید 
از هجوم باران و گنجشک،
گنجشک نه
تیر!
واقعی!
ناگاه!
سرخ!
داغ
می‌رهاندمش.
نه!
نمی‌خواهم راوی این جنگ بی‌برادر باشم
چشم‌بندم را باز کن
حال خوب هم داشته‌ام
گردوبازی و جیب‌های پر
دست‌فروشی‌ها و
سکه‌های انبوه 
بادبادک و پشت‌بام
خورشید گُرگرفته‌ی تابستان
مدرسه‌ی بدر
خانم شادان
نه
نمی‌توانم راوی این حال خوب باشم
با این
هشت‌پایی که بر سینه‌ام روییده
و
پاهای نابرابرش
یکی بر گلویم
یکی آفتاب صورتی 
یکی مادرم را
و یکی سر بریده‌ی عبدالله را بلعیده
عبدالله
عبدالله
خمپاره 
بی‌امان است
خمپاره
بی‌سواد است
خمپاره
نان‌ آور نمی‌شناسد
خمپاره
تاریخ تولد و
نگاه منتظر
خمپاره 
چوپی را در خیال پسر نمی‌شناسد
خمپاره
شرم دختر را و
خوانچه را و
گذر براتیان را 
پارچه‌های پولک‌دوزی را نمی‌شناسد.
خمپاره 
حتی خودش را و
تلاشی را
دیوار کاهگلی را 
دَر چوبی را و
گردن را نمی‌شناسد
درد زایمان را و
نذر و نیاز را 
نمی شناسد
نه!
نمی‌خواهم راوی این جنگ بی‌برادر باشم.
قرار بود 
در جمجمه‌ی پدر نخستین
رد توطئه را و
رد زن را
بیابم
تاریخ
امانم نمی‌دهد
مذهب
امانم نمی‌دهد
جغرافیا 
امانم نمی‌دهد
رنگ پوست
امانم نمی‌دهد... 

۴
دختر گیسوانش را گشود
مرزه‌ی کوهی
هوا را و
ریه‌ها را
سقف خانه‌ها را
و تیرهای چوبی را آکند.
در بازداشتگاه
بوی خون و بوی عرق
عطر مرزه را گس کرد
دود منتشر 
لیوان آب را
افکار فلسفی و
لب‌های وسوسه‌انگیز دختر را
از مغز زندانی ربود
در فضای اتاق پیچاند و
در آتش سیگار
متمرکز کرد
بازجو 
بی تعارف
پک عمیقی مهمانش کرد
سیگار
زبان مشترک است
در لحظه، بهنگام
شاید اولین تجربه‌ی هر دو
در کوچه‌ای  خلوت بوده است
شاید در تعبیری یکسان
احساس مردبودن کرده‌اند
دختر 
پشت چراغ قرمز
منع عبور را
نادیده گرفت
سیاست را 
نادیده گرفت
گیسوان در باد
مرزه‌ی کوهی
نه نمی‌خواهم راوی این تسلسل 
مدام باشم.
شاید در آن جمجمه
زیر رسوب خاک و آهک
در زاویه‌ای  پنهان
چیزی جا مانده باشد
تا
روایت را عوض کند
شاید.

پانوشت: 
فراز سوم اشاره دارد به جنگ داخلی سنندج درسال پنجاه‌وهشت و عبدالله پسر نان‌آور خانواده که قرار بود چند روز بعد ازدواج کند. عبدالله در جمع دوستان و بر اثر اصابت خمپاره شهید می‌شود.
در فراز دوم «مته‌ی چرخنده» اشاره دارد به یکی از شکنجه‌های دادگاه تفتیش عقاید کلیسا در قرون وسطی.

آرمان اسدی