...
سراسر حیرتم
و تمام جهانم
قبایی در باد است
و عشق برفیست در رگهایم
باد میبارد
و این گاو شیرده زانو زده
ما با پستانهایی که بزرگمان کرده
چه کردهایم
باد میبارد
و پیراهنم زخم است
و دهانم بوی جنایتی تازه میدهد
سمورهای دوزیست
با عینکهای تهاستکانی
از پوکههای خالی تنم
زورقهایی بیبادبان
به آب انداختهاند
و سگهای لیبرال
استخوانهایم را بو میکشند
و کفتارهای چپ
استخوانهایم را بو میکشند
من فکر میکنم
احساسهای آدمی کلاً
و دغدغههایش بهتمامی
ماهی لیزیست که گیر میکند در گلو
این روزها
بلوطی هستم
که روی گسل نفس میکشد
و تمام
سلولهایم
به مرگ آغشته است
بعضی
افتاده زندهاند
من
ایستاده مردهام
و البته مهم
دهان توست
که حاصلخیز است
و ریشههای توست
که از سرچشمه مینوشند
آه، از تو
ای علف تلخ!
همین روزها
آفتی میشوم
و در چینهای گردنت
بهدنبال خونی تازه میگردم