هزار فرمان داشت برای خودش
میتوانست آلزایمر را از چراغ قرمز رد کند
با این عصا، هنوز هم برایش گوسالهام
دلش بخواهد یا نه
میتواند برود قلب یک خیابان را مثل آب بشکافد
سلطنتش رفته اما عنوانش هنوز
با چشمانی پر خون پشت قلیانی قجری باقیست.
میخواهد یکباره در خیابان نریزم؛
رنگورویرفته، آبِ از سر گذشتهاش را.
به اورژانس گفتم
کتاب پدران و پسران را با خود بیاورد.
چیزی مصرف نکرده جز یک نام،
داروهای سنتی ریشههای مقدس اوراد
خدا بخواهد، تیغ ایمانش هنوز
زیر گردن را بهخوبی میزند.
دیشب یاد نیل را سه بار غرغره کرد.
یحیای آبپاش را هم بیاورید
برای جمعیت رو به مزار میگویم.
رمان شبگرد را در خانه جا گذاشتم،
خانه را کجا؟
یادم نیست.
امروز چند روز است از نمیشود همهچیز را وسط کشید میگذرد،
عقربهها در خاکروبهها میچرخند.
در اشیای اطراف میتوان «من از همهچیز بیزارم» را دید،
که برای خودش خوابیده زیر سنگ و کلنگ و بیل.
از چیزهای تیز بیتقصیر گذشتهام، رسیدهام به دل پُری که بولدزرها دارند،
و چند حرف اضافی که در جادهای متروک لپهایشان باد کرده.
مثل این چوب تراشیده، همین دقمرگ رودهدرازی عصرهای چندشنبه،
که از توپهای لیاخوف محجوبتر است.
نگران که چرت کسی بیخود نپرد.
مثل من از فشار خون میترسد، از طغیان رود زمینگیر.
که اگر بالا بیاید، سیل همهچیز را میبرد؛
از عمارتهای بزرگ گرفته تا این قوطی کبریت،
که مثل خانهی موسی بندری جَوگیر است.
از تخت پایین پرید
گفتم با این ابوالهول بیدستوپا،
که میان مردمکها،
یا درست روی بینی و زیر ابروهایت جا خوش کرده،
صندلی چرخدار هم میتواند هر جا که دلش خواست شلنگ تخته بیندازد و
هر حافظهای را لگد کند.
دیروز، کلماتی مخفی،
برای جمعکردنت از قفسهها آمدند،
چیز دیگری نیست، جز همین قطع نخاع،
که دندانش مسواک مرا گرفته.
به هر طرف سر بگیرم اتاق دارد خمیازه میکشد،
درد در استخوانهایش پیچیده،
و آنقدر مچالهست که میتوان خیابان را از روی او رد کرد.
پنجره را میبندم که فراموشی سرما نخورد*
صدا را دکتر قبلاً گرفته است.
میگویم:
این حرف اضافی را که روی زبانتان بگذارید خودش حل میشود.
ببین، قرص ماه کامل شد و تو هنوز بهدنبال سردردت
در ولایات و خاک کنعانی.
پدر غرق در خواب است و من غرق در خیابان،
هنوز هم زندگی در خیابان است.
نبض خانه را که گرفتند، آب خنک دلم را گرفت.
تندتر آمدم،
آمدم شاید که آخرین غسلتان
تمام شود در رودهای خشکیده یا بگویم:
نام من ژوزف نیست، اما میشود
این رادیوی چند موج را از دست اصحاب کهف نجات داد و شمرد؛
یک گوسفند... دو گوسفند ... سه...
شاید خوابتان ببرد.
* وامیست از شاعر همشهری، علی قراچهداغی.
با صدای شاعر بشنوید